پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بره تو دلی من

به دنياي خاكي خوش اومدي عزيزم

1391/11/9 12:06
نویسنده : شهلا
352 بازدید
اشتراک گذاری

14 مرداد
یه ریزه حس بد داشتم حس می‌كردم فسقلیم زودتر از موقعی كه گفتن به دنیا میاد اما رفتم اداره تا عصر هم سر كار بودم نامردا یك كلام نمی‌گفتن سختته زودتر برو
تا 5 سر كار بودم

15 مرداد
مشكلی برام پیش اومد تلفنی با دكترم هماهنگ كردم گفت فلان تست رو باید بدی ... آرش هم سر كار بود تا اومد و رفتیم تست دادیم حول و حوش ظهر شده بود ... شیوا بنده خدا خودش رو رسوند پرستارای اون بیمارستان می‌گفتن شكمت خیلی بزرگه وزن بچه هم كه خوبه همین الآن سزارین كن ... بخواب سزارینت كنیم گفتم نه ممنون دكترم باید دستورش رو بده

خلاصه با شیوا در رفتیم از اون بیمارستانه
زنگ زدم تلفنی به دكترم نتیجه رو گفتم ... گفت تاریخ زایمان رو زودتر می‌اندازیم پنجشنبه بیا واسه زایمان این چند روز هم استراحت كن گفتم چشم
رسیدم خونه دیدم آآآآآآآآآآآآآآی آرش 10 كیلو لوبیا سبز خریده خلاصه از آرش اصرار كه خودش تنهایی پاك می‌كنه از من اصرار كه كار دولا راستی نیست كه نشستم انجام می‌دم خلاصه تا ساعت 12 شب طول كشید نصفش بسته بندی شد رفت فریزر نصف دیگه‌اش پخیده شد اما داغ بود به بسته بندی نكشید
منم خوابیدم
16 مرداد
5 صبح بیدار شدم و دیدم بله لك بینی دارم دیگه فهمیدم امروز زایمان دارم
آرش شب كار بود و می‌دونستم اون تایم خوابیده
چراغ بالكن رو روشن كردم كه بابا بیدار نشه
لوبیاها رو بسته بندی كردم یواشی رفتم توی اتاق خودم وسیله‌‌هام رو جمع كردم یه دوش گرفتم ولی اصلاً ترس نداشتم علیرغم اینكه خیلی از زایمان می‌ترسیدم انگار نه انگار كه می‌خوان یكی دو ساعت دیگه شكمم رو پاره كنن
ریلكس و بی خیال
همش هم حس می‌كردم مامان كنارمه ساعت 7 صبح بود كه زنگ زدم به آرش گفتم این مشكل رو پیدا كردم اما به هیشكی نگیا می‌ریم پیش دكتر اگر گفت باید زایمان كنم خبرشون می‌كنیم تو به مامانت نگو منم به شیوا شیدا نمی‌گم
ساعت 8 شد زنگ زدم به دكترم علائم رو گفتم گفت وسیله‌هات رو جمع كن بیا بیمارستان باید امروز زایمان كنی گفتم چشم
زنگ زدم به آرش بگم دكترم چی گفته دیدم آقا با مامانشون توی راهن
خلاصه دیگه منم زنگ زدم به شیوا و شیدا
شیوا اومد خونه بابا سریع و من و شیوا و شوهر شیوا و آرش با یك ماشین رفتیم اینقده ریلكس بودم تو راه می‌گفتم وااااااااای بریم لوستر ببینیم عجله نداریم كه
خداییش بودن مامان كنارم رو حس می‌كردم هیـــــــــــــــچ ترسی نداشتم
بیمارستان هم خیلی خوب رله شد همه چی خیلی راحت رفتم توی اتاق عمل اصلاً ترس نداشتم قبلش فكر می‌كردم از ترس افت فشار بگیرم اما خیلی ریلكس و راحت بودم دستم روی شكمم بود و آخرین تكون‌های جنینی پسرم رو حس می‌كردم ... یعنی بازم می‌شه این تجربه شیرین رو داشت یا آخرین بار بود .... یه ماسك بهم زدن بو كردم و بیهووووووووش

به هوش كه اومدم دلم درد می‌كرد فقط دلم می‌خواست به پهلو بخوابم
به پهلو كه شدم انگار همه دردا فراموش شد خوابم برد
فسقلیم رو كه آوردن فقط نگاش می‌كردم یعنی این بچه منه یعنی این دیگه همیشه كنارمه یعنی ..... هی نگاش كردم اما از اون حسی كه همه می‌گن لحظه اول حس مادری دارن خبری نبود
فقط دوست داشتم نگاش كنم صورت مثل ماهش رو (بس كه سفید برفی بود) لبهای قلوه‌ایش رو (قرمز قرمز بود)
توی تخت نوزاد كنارم خواب بود یه لحظه چشماش رو باز كرد واااااااااای توی نگاه اول سیاه سیاه بود اما یه ریزه كه بیشتر باز كرد دیدم طوسی پررنگه چقدر قشنگ منو نگاه می‌كرد
بازم می‌گم اون حس اولیه كه همه می‌گن به من دست نداد اما هر چی می‌گذره بیشتر دوستش دارم بیشتر از بودن باهاش لذت می‌برم و بیشتر و بیشتر دوستش دارم
لحظه‌ای كه اولین بار شیر خورد رو یادم نمی‌ره اینقده ظریف و ضعیف بود كه نمی تونست نوك سینه رو توی دهنش نگه داره

دوست داشتنی مامان ورودت به دنیای خاكی تبریك می‌گم دوستت دارم تو بهترین هدیه‌ای بود كه امكان داره یه مادر به فرزندش بده تو آخرین و بهترین هدیه مادرم به منی

دوستت دارم فسقلی با نمك مامان

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان علیرضا
11 بهمن 91 9:26
قدمش مبارک تقریبا با پسر من تو یک رده سنی هستن
مامان خوب من از اون توپ هندونه ای ها میخوام اما پیدا نمیکنم، شما تهرانین؟ از کجا میتونم بخرم؟ ممنون


------------
حقيقتش اينه كه اينو پسر برادرم براش هديه خريده ... دقيقاً نمي‌دونم از كجا خريده ... شرمنده
خاله شيوا
21 اسفند 91 10:55
الهي من دور هر دوتاتون بگردم نميدوني چه حس قشنگي بود وقتي براي اولين بار ديدمت فقط دعا مي كردم كه سالم باشي و بتونم از پس كارهاي تو و مامانت بر بيام چون هم مامان بزرگ ازم خواسته بود كه مراقب تو مامانت باشم و هم به بابابزرگ قول داده بودم كه مراقبتون باشم درسته كه مثل مامان بزرگ نتونستم بهتون برسم ولي هر كاري كه از دستم برآمد كردم اميدوارم كه پسر خوبي براي مامانت باشي


خاله شيوا مرسي مرسي مرسي
آبجي گلم هزار تا مرسي هم بگم كمه .... اينقده تو زحمت ما رو كشيدي كه هميشه تا آخر عمرم شرمنده مهربوني‌هات هستم