پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بره تو دلی من

ماشین بازی در پارک

یک شب عالی یک پارک عالی و یک خاطره عالی   دیشب بابایی با عمو علی و زن عمو رفتن سینما اما من حس کردم توی محیط تاریک سینما به تو خوش نمی‌گذره ... در نتیجه من و تو و ماشینت رفتیم پارک و بسیااااااااار هم خوش گذشت ... بعدش بابایی اومد دنبالمون با هم رفتیم نستولان اولین بار بود که پارکی می‌رفتیم که بچه‌های دیگه هم ماشین داشتن تو هم که دیگه یاد گرفتی خودت رانندگی می‌کنی و بسی از این رانندگی کردن لذت می‌بری :)‌   از ساعت 7:30 تا 9:00 بنده یک کله پا دنبال ماشین تو می‌دویدم :) ساعت 9:00 شارژ ماشین تموم شد و ماشین رو گذاشتیم تو ماشین بابا و تازه رفتی سراغ تاب و سرسره پارک خیلی خوبی ...
26 خرداد 1394

عروس من

اینم عروس من ... مربیش می‌گه کسی حق نداره به یوتاب حرف بزنه :D و گرنه با پارسا طرفه :)) ...
21 ارديبهشت 1394

زبان شیرین پارسای من

پارسا تازگیا سعی میکنه رو دست و پاش جای خراشیدگی یا کبودی یا ... پیدا کنه به محض اینکه پیدا میکنه با تعجب میگه مامان چی شده؟ و بعد بلافاصله خودش میگه خورده در دیوااااااار   --------------- دیشب پارسا رو با ماشینش بردم توی کوچه دور دور نون مکزیکی هم درست کردم گذاشتم تو ماشینش که ذره ذره بخوره خیالم بابت شامش راحت باشه یه آب نبات چوبی دستش بود گفتم اینو بذار همین جا (توی بشقابش) غذاتو که خوردی بعد بخورش هیچی ... دور دور کردیم بعد می‌گه مامان چایی نباتم کوووووووو منم گفتم خونه اس مامان ... اخماش رفت تو هم دو سه دقیقه بعد با خوشحالی می‌گه اینااااااااااااش ... دیدم آب نبات چوبیش رو می‌گه ... خلاص...
7 ارديبهشت 1394

پارسا به روایت تصویر در فروردین 94

امسال به سمت جنوب رفتیم با دایی محمود و خاله شیدا و بابا بزرگ شهرهای توقفمون اینطور بود رفت: تهران - یزد - بندرعباس - قشم برگشت: بندرعباس - داراب - شیراز - اصفهان - تهران و در آخر برای تعطیلات آخر رفتیم طالقان   سال تحویل ساعت 2.5 شب بود و شما بیدار   اما صبحش .... غــــــــــــش خواب   بازی با سنگ‌های کنار دریا و آب تنی و تاب و سرسره ... حسابی کیف کردی و من از این شادی تو لذت می‌بردم کاش می‌شد همیشه از زندگیت لذت ببری پسرکم       و بعد شیراز ... شهر بی مثال   باغ ارم شیراز   و بالاخره طالقان ...
31 فروردين 1394

بدون عنوان

چهارشنبه سوری بسیار خوب در کنار خاله شیدا و مهدی ساعت 8 اومدن خونمون و اصرار که بریم بیرون ... بابایی که به خاطر ترس تو ترجیح داده بود خونه بمونه لباس پوشید و با هم رفتیم دم در ... اما جنابعالی کمترین ترسی از ترقه نداشتی ... تازه پوکه های پروانه ای رو پیدا می‌کردی میاوردی میانداختی جلو خاله شیدا و می گفتی پخ !!!! بعدشم پرو پرو می‌رفتی طرف ترقه های در حال انفجار حتی از کپسولی هم نمی‌ترسیدی به شدت هم بالن آرزوها رو دوست داشتی ... تا توی آسمون می‌دیدی بقیه رو خبر می‌کردی و دعوتشون می‌کردی برای دیدن بالن های در حال پرواز ... عاشقتم مامانی ... حضورت گرما بخش زندگیمونه     ای...
27 اسفند 1393

سال نو مبارک 1394

سال نو مبارک .... اینم کارای خوشکل پارسای من که توی مهد کودک با انگشتای کوچولوش رنگ کرده عاشقتم مامانی ...
25 اسفند 1393

یک روز تعطیل مادر و پسر

اول از همه بگم فکر نکنی بابایی ما رو ول میکنه که تنهایی بریم پارک هاااااااا بابایی خدا رو شکر از جمله مردهای مسئولیت پذیره و هیچ وقت ما رو تنها نمی‌گذاره اگر هم دوتایی رفتیم پارک به این دلیل بود که بابایی داشت خونه رو نقاشی میکرد و بوی رنگ برای شما بد بود در غیر این صورت من و بابایی به هم سنجاق شدیم ... دور بودنمون از هم غیر ممکنه     لذت سرسره     قربون اون ابروهات برم من که میدیشون بالا   الا کلنگ قشنگه پسر مامان زرنگه .... الاکلنگ قشنگه پسر مامان قشنگه این شعریه که وقتی الاکلنگ سوار میشی میخونی   یعنی اگر درختا شکوفه داشت و سبز...
27 بهمن 1393