به زندگی ما خوش اومدی عزیزم
سلام عزیز دل مامانی
دوست نداشتم اولین نوشتههام برات رنگ غم داشته باشه اما چه کنم دلم و روحم کلی غم داره اینه که شاید نوشتههای امروزمم پر از غم باشه
برات از پرواز آسمونی مادر بزرگت نمیگم فقط از خوبیهاش میگم که یادت بمونه همیشه
4 آبان یک فرشته پرواز کرد و پیش معبودش رفت
فرشتهای که به مهربونی و صبوری زبانزد بود
فرشتهای که همـــــــــه دوستش داشتن و همه براش ارزش قائل بودن
فرشتهای که ساکت بود اما سرشار از آگاهی
فرشتهای کم گوی و گزیده گوی
اگر بود مطمئناً خیلی روزایی که من و تو بهش نیاز خواهیم داشت دست رد به سینهامون نمیزد حتی اگر خودش اذیت میشد
بگذریم کوچولوی مامان
من شب تولدم تو رو از خدا هدیه گرفتم ... یعنی شب تولدم بود که فهمیدم تو اومدی تو دل مامان و جا خوش کردی 20 آذر
روز تولدم 21 آذر باباییت برای تولدم کیک گرفته بود و شمع گذاشته بود و بعد اومد دنبال من (من اداره بودم) رسیدم خونه دیدم باباییت برام کیک گرفته
یه وقتایی آدم لبریز از احساسات میشه
احساسهایی که هر کدومشون یک معنا داره
ناراحت بودم به خاطر نبودن مادر بزرگت ، خوشحال بودم به خاطر داشتن تو و باباییت
اون شب بابا بزرگ هم بندرعباس بود پس من و بابایی تنها بودیم
باباییت اول شک کرد که گریه من شاید به خاطر ناراحتی بوده گفت ناراحت شدی ببخشید اومد بساط کیک و تولد رو جمع کنه که گفتم نـــــــــه فقط من و نی نی ازت به خاطر همه مهربونیات ممنونیم
وووووووای نمیدونی باباییت چقددددددر خوشحال شد
منم خوشحال بودم از اینکه تو توی دلمی خیلی خوشحال بودم
کاش مادربزرگت هم بود که این شادی تکمیل میشد
من و باباییت تصمیم داشتیم به هیشکی نگیم که تو توی دلم اومدی نشستی
میخواستیم عید که شد به عنوان عیدی به همه بگیم اما مادربزرگت اینقدر نگران بود که دو روز بعد از فهمیدنم اومد به خواب خاله فاطمه و بهش پیغام داد که به خاله شیوا بگه که مراقب من و تو باشه
خاله فاطمه هم به خاله شیوا گفت گفت و خلاصه همه دیگه فهمیدن تو اومدی تو دلم نشستی
25 آذر هم آزمایش خون دادم و دیگه قطعی فهمیدم که توی دلمی
اول دی اولین سونو گرافی بود که من و مادرجون نادی با هم رفتیم که خانم دکتر بهمون گفت که تو پنج هفته و شش روزته اما یه دونهای و من خیلی دوست داشتم دوقلو میبودین
روز 13 دی هم یک سونوی دیگه داشتم که اینبار با بابا آرشت با هم رفتیم و صدای قلبت رو شنیدیم
ووووووی نمیدونی چقده تند تند قلبت میزد 175 تا در دقیقه ... الهی مامانی قربون اون قلب کوچولوت بره
عزیز دل مامان یک بهمن پسر عمه آرین به دنیا اومد ... یه همبازی و یه دوست خوب برای همه عمرت
اگر بابایی نگذاره واست آبجی یا داداش بیارم آقا آرین می شه دوست و همبازی تو البته امیدوارم بتونم برات یک خواهر یا برادر بیارم
از وقتی آرین به دنیا اومده باباییت بیشتر دلش میخواد تو زودتر بیایی تو بغلش
خدا رو شکر تو خیلی آرومی و اصلاً مامانی رو اذیت نمیکنی به هیچی ویار ندارم و حالت تهوع هم ندارم
البته مطمئنم قسمت اعظمی از این موهبت الهی به خاطر دعاهای مامان بزرگت هست
کوچولوی مامان اولین بار روز 11/11/1390 مثل نبض بهم اعلام کردی که هستی نمی دونی چه حس خوبی داشتم .... دلم میخواد زودتر بزرگ بشی و تکون هات رو کاملاً حس کنم