پارسای من چهار دست و پا میره
یک هفتهای هست که کم کم شروع کردی به چهار دست و پا رفتن .... نمیدونی چقده لذت بخشه دیدنت توی اون حالت
بارها بابا آرش با عجله میگه شهلا برو کنار برو کنار ... با ترس میگم چی شده ... میگه میخوام پسرم رو ببینم و عاشقانه چهار دست و پا راه رفتنت رو به تماشا میشینه
اینقده این کون قلمبهات با حال میشه وقتی چهار دست و پا میری که نگــــــــــو
امروز صبحی اومدم مهد ک.دک که بهت شیر بدم تا دم در اتاقتون چهار دست و پا اومدی ... تا رسیدی به من نشستی دستای کوچولوت رو آوردی بالا که بغلت کنم ... بعدم که بغلت کردم سرت رو گذاشتی رو شونم و با دستای کوچیکت میزدی پشتم ... یعنی لذتــــــــــــــی داشت اون لحظههاااااااااا
آخه مامان فدای اون چال چونت بشه نفسم
خوشبختم ... خیلی خوشبختم که تو و بابایی رو دارم
کاش مامان بزرگ هم بود که خوشبختیمون کامل بود
اما هزاران بار شکر که مامان بزرگ زمین گیر نشد خدا رو شکر که الآن مطمئنم جاش توی بهشته
خدا رو شکر که بابا بزرگ هست
بابا بزرگی که تا میبینیش میخندی و شیرجه میزنی تو بغلش
اگر واستاده باشه به پاچه شلوارش آویزون میشی که بغلت کنه
شیرینکم دوستت دارم