سفرهای پسرم
به پابوس امام رضا رفتیم اما نمیدونم چرا اینبار توی حرم عکس نگرفتیم
اینبار از زیارت و نماز خوندن هیچی نفهمیدم
قامت میبستم ... تو اصرار که بغلت کنم
رکوع می رفتم ... تو منو بوس میکردی
سجده می رفتم ... میخواستی بیایی رو کولم سوار شی
خلاصه بند و بساطی داشتیم باهات
روز آخر هم که حسابی همهامون رو ترسوندی ... از روی صندلی اوپن افتادی روی سرامیک و من و بابا وا رفته بودیم از ترس ... اما خدا رو شکر چیز خاصی نبود فقط یه ریزه مچ پات اذیت شد که اونم با باند کرپ و اینکه همش من و بابایی بغلت کردیم حل شد
این عکس رو توی قطار گرفتم ... دو تا دوست پیدا کرده بودی به اسم کیمیا و رضا و کلی با هم بازی کردین
و اما آقا پارسا وقتی بابایی نیست همش بهانه گیری میکنه مامانی هم ترجیح میده خونه نره واسه همین هــــــــــــــــــــــی میریم پاک شرشر عباشی ... تازگیا هر فضای سبزی که میبینی میگی eeeeee مامان شرشر
و اما در پنجشنبه یک خرداد رفتیم طالقان با خاله فاطمه و خاله تهمینه و خانوادههای محترمشون
این عکس رو ببین انگاری خدا برات خط لب کشیده ... چقــــــدر من این عکست رو دوست دارم عشقمی عزیزک خوشکلم
اینم عکس از تو و روهان بلا ... خدا رو شکر چقــــــــــدر با هم خوب بودید و دوست اصلاً ما رو اذیت نکردین سرتون به بازی خودتون گرم بود و با هم ارتباط خیلی خوبی داشتید ایشالله همیشه همینطوری بمونید امیدوارم یه روزی با هیکلای گندهاتون تخته بازی کنید و من عکس بگیرم و بگذارم کنار این هیکلای ریزه میزهاتون
موشی مامان وقتی میفهمی میخوام ازت عکس بگیرم ... مستقیم تو دوربین نگاه میکنی و دل منو میبری ... عاشقتم مامانی
و اما طبیعت بکر طالقان