برای پارسا ماشین خریدیم
اوووووووووووووه یک ماه و نیمه هیچی ننوشتم برات
بمیرم ... ببخشید اینقده که سرم شلوغه فرصت نداشتم بیام وبلاگت رو به روز کنم
نفس مامان چند روز دیگه تولدته ...
چند وقته توی مسیر رفتن به خونه ماشینهای بزرگ اسباب بازی رو که میبینی
میگی مامان ماشین بخر
منم می گم مامانی تولدت ماشین میخرم برات
تو هم میگی تبلا ماشی
خلاصه دیگه این آخریا هی میگفتی تبلا ماشین
تا اینکه شنبه رفتیم برات کلاه تولدت رو گرفتیم
تا کلاه گذاشتم سرت میگی مامان تبلا؟؟؟
گفتم آره مامان تولدت مبارک
دوباره گفتی تبلا ماشین
هیچی دیگه یعنی تولدته ماشینت کوووووووو
رفتیم گمرک و برات ماشین خریدیم ... وای که چقده ذوق داری برای بازی کردن و شیطنت کردن با ماشینت و من چقدر لذت میبرم از ذوق کردنت
داشتیم ماشینت رو میگذاشتیم توی ماشین بابابی که بیاریمش خونه میگی ماشی خانه؟ خونه رو میگی خانه؟ وووووووووووووای یعنی دوست داشتم قورتت بدم گفتم آره مامان ماشینت رو میبریم خونه بازی کنی باهاش
اینم ماشین خوشکلت
اینقده مهربونی که اصرار داری من رو بشونی توی ماشینت اما خوب من که نمیتونم بشینم
دیشب میگی مامان آب ... بلند شدم برات آب بیارم رو به بابایی میگی بابا آب بخوای؟
بابا گفت نه و کلی ماچ مالیت کرد ... نصف آبت رو خوردی و بقیهاش رو میدی به بابا که بابا آب بخوررررررر
بابایی گرفت و خورد و تو می گی بابا خودی
یعنی شیرین زبونیهات کشته منو
پریشب هم که توی حمام دو طرف لگنت رو گرفتی و هی چرخیدی ... و من هی قربون صدقهات رفتم آخه از توی مظلوم آروم این شیطنت ها بعیده مامانی
عاشق باطری هستی هر اسباب بازیای که بهت بدن سه سوت باطریش رو در میاری دوربین رو ببینی سریع میخوای باطریش رو در بیاری
چی بگم چی بگم از این همه شیرین کاریات دوستت دارم مامانی خیلی زیاااااااااااااااد
تا می رسیم خونه میگی سریدیم (یعنی رسیدیم)
راستی پنجشنبه 16 مرداد همه خاله ها و داییها و عمو و عمه میان خونمون برای تو تولد بازی کنیم
امیدوارم امسال مشکلی پیش نیاد