پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بره تو دلی من

شير كوچولوي مامان

شير كوچولوي مامان قربونت برم من كه تازگيا ياد گرفتي مثل شير مي‌غري   ذوق مي‌كني مي‌غري شير مي‌خواي مي‌غري ... واي يعني اين غريدنت يه مزه‌اي مي‌ده كه نگوووووو   وقتي خاله افسر زنگ مي‌زنه مي‌گه چطوري قربون صدقه‌ات مي‌ره هااااا يعني قند تو دلم آب مي‌شه   خاله جون هميشه به تو مي‌گه آقـــــــــــــا نجيب اميدوارم لايق مادري فرشته‌اي چون تو باشم   آسموني مامان شير كوچولوي مامان دوستت دارم   ...
29 ارديبهشت 1392

بوسيدنت

  مامان فدات شه نمي‌دوني چقده لذت داره وقتي دلت مي‌خواد مامان رو ببوسي و فقط دهنت رو مي‌گذاري روي لپ مامان و مك مي‌زني حس مي‌كنم توي ابرا هستم ديروز صبح وقتي نشوندمت روي پام كه لباس بكنم تنت و بياييم مهد گفتم ماماني حالت خوبه درد نداري؟ (روز قبلش اس اس شده بودي) مظلومانه نگام كردي بعد سرت رو گذاشتي روي سينه‌ام يعني انگاري دنيا رو بهم دادي ... دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه مامان فداي چشماي مظلومت بشه قد دنيا كه سهله دنيا دنيا دوستت دارم دست دستي ياد گرفتي و دست دستي مي‌كني بابايي كلي ذوق مي‌كنه وقتي مي‌گي بابا بابا بابا بابا جمعه صبح توي طالقان فهميدم باباييت چقدر دوستت...
22 ارديبهشت 1392

جشن دوندوني 2

عزيزكم ... نفس مامان امروز 9 ماهه مي‌شي ... فداي دستاي كوچولوت بشم كه ديشب تا حالا ياد گرفتي دست دستي مي‌كني كه بابايي زودتر بياد پيشت پشت سر بابا گريه مي‌كني و دلتنگي مي‌كني براش تا حالا ازت دور نشدم ببينم براي منم دلتنگي مي كني يا نه ... اما از بغل من بغل همه مي‌ري اما از بغل باباييت هيچ جا نمي‌ري ... حتي بغل من و اما عكساي تكميلي جشن دندونيت   قربون اون اشك چشات بشم ماماني وقتي داشتن بادكنك باد مي‌كردن يكي دو تاش تركيد و تو حسابي ترسيدي و كلي بغض و گريه بميرم واسه دل كوچيكت عزيزكم       سالاد الويه   پان اسپانيا   ...
16 ارديبهشت 1392

جشن دندوني 1

باورم نمي‌شه اين همه وقته برات ننوشتم 20 فروردين رفتيم مشهد توي راه رفتن (قطار) يه ريزه اذيت شدي دوبار بالا آوردي كه من خيلي خيلي نگرانت شدم ... بميرم برات انگاري تكون‌هاي قطار برات زياد بود بعدشم كه رفتيم مشهد و تو براي بار اول رفتي پابوس امام رضا .... خدايا دامن همه خواهان بچه رو سبز كن به همه بچه‌هاي آروم و سالم مثل پارساي من بده خدايا ازت ممنونم به خاطر موهبتي كه بهم دادي توي حرم آقا امام رضا ديدم دندون در آوردي ... نمي‌دوني چقده خوشحال شدم همون جا تصميم گرفتم برات جشن آش دندوني به پا كنم و از وقتي برگشتيم مشغول تداركات مهموني بودم بيشتر هم طراحي‌ها وقتم رو گرفت .... اين چند تا طرح رو زدم ... اگر خدا بخوا...
7 ارديبهشت 1392

پارسا و اولين بهار زندگيش

اولين بهار زندگيت رو توي شيراز آغاز كردي ايشالله كه زندگيت هميشه بهاري و شاد باشه عزيز مامان قبل از سال تحويل رفتيم سر خاك سعدي بزرگ سال تحويل خونه دايي رضا بوديم (دايي مامان) اينم چند تا عكس كه توي ايام عيد ازت گرفتم       اينم هفت سين خونه خاله شيوا ... تو و پوريا   اولين بار به روستاي آبا و اجدادت رفتي ....طالقان   و اين هم پارسا و اولين شكوفه‌هاي زندگيت ... ايشالله هميشه زندگيت پر از شادي و شكوفه‌ باشه عينك آفتابي هم بهت ميادااااااااا   اينم پارساي خواب آلوي مامان   خيلي بابايي شدي ... همش توي گريه‌هات...
18 فروردين 1392

هفت ماهگيت بازم مبارك نفس مامان

دست خاله فاطمه و خاله راضيه و خاله تهمينه‌ات درد نكنه كه واسه ماهگردت كيك خريدن اينقده شيطون شدي نمي‌نشستي كه دو تا عكس درست و حسابي ازت بگيرم آخرم كيكت رو مستفيض كردي و چهار چنگولي رفتي توش عمو سامان هم دستاي خوشملت رو خورد     اينم دوستت روهان فسقلي با نمك .... ووووووووووي كه شما دو تا چقده خوردني هستيد ازتون غافل مي‌شديم چشم و چار همديگه رو در مي‌آوردين ... البته ماشالله روهان خيلي سرتق‌تر از توئه تو ساكت و آرومي نفسم   اينم بره تو دلي من كه تو بغل بابا بزرگش هميشه ولو مي‌شه بابا بزرگ هم عشقش همينه كه تو بري تو بغلش و سرت رو بگذاري روي سينه‌اش و ساعت&zwnj...
20 اسفند 1391

هفت ماهگيت مبارك عزيزم

ماماني هفت ماهگيت مبارك نمي‌دوني چقده ذوق مي‌كنم وقتي يك ماه بزرگتر مي‌شي ... حس مي‌كنم روزاي سختي داره تموم مي‌شه خصوصاً كه به بهار هم نزديكتر مي‌شيم و مجبور نيستم براي آوردنت به مهد كلي لباس تنت كنم دوستت دارم ماماني خيــــــــــلي زياد امروز داشتم حرفاي دوستام توي كلوب رو مي‌خوندم ... تبريكاتشون رو مي‌خوام يه بخشيش رو اينجا بگذارم شايد براي تو خيلي جذاب نباشه اما من عاشق اين نوشته‌هاشونم   البته چكيده‌اشون رو مي‌نويسم   اولين رو خاله شيوا نوشته بود سلام صبح به خیر شهلا امروز زایمان می كنه فقط اومدم بهتون بگم براش دعا ...
19 اسفند 1391

حرف‌هايي در مورد تو

    بعد از اينكه خاله شيوا عكست رو توي كلوب گذاشت نظراتشون مطمئنم كه برات جالبه     این هم عكس های پارسای گلم یعنی شهلا كوچولو چانه اش واقعا شبیه محمود هست ولی گردی صورتش مثل شهلا هست حالت نگاهش و دست و پایش شبیه آرش هست تازه وقتی كه شیر میخوره دو طرف لپش هم چال داره من خودم كشته و مرده اون چال هایش هستم   خاله مري: هزار ماشالله به پارسا . عین عین شهلاست . قربونش برم خیلی دوست داشتنیه. خدا حفظش کنه. افتادن بند نافشم مبارکش باشه خاله مريم: شیوا جون قدم پارسا کوچولوی ناز مبارک ، ماشالله خلی شبیه شهلاست. خدا حفظش کنه . خاله مونا: ای جااااااااااااااانم هزار ما...
16 اسفند 1391

رعد و برق ترس پارساي مامان

ماماني فدات بشه ديشب ما خونه بابا بزرگ خوابيديم آخه بابايي رفته سركار ساعت 4 صبح تو توي خواب ناز بودي يهويي رعد و برق زد من شديداً ترسيدم (مامانت ترسو نيستااااااااا اصلاً تا حالا پيش نيومده بود از رعد و برق بترسم) خونه بغلي بابا بزرگ رو دارن مي‌سازن اين صداي رعد و برق توأم شد با صداي ريزش مصالح كه فكر كنم به خاطر باد شديد بود من فكر كردم زلزله اومد سريع خودم رو حائل تو كردم حالت چهار دست و پا روت بودم ... كه تو هم از صداي رعد و برق ترسيدي و از خواب پريدي و كلي گريه همه اينها در عرض سه ثانيه طول كشيد بميرم براي بچم چه ترسي داشت هر چي بغلش كردم راهش بردم انگار نه انگار اما همين كه بابا بزرگ اومد گفت چي شده بابايي و بغلت كرد ...
15 اسفند 1391