پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بره تو دلی من

بابا ماشین ددر

فسقلی مامان خیلی دوستت دارم جمعه بابایی سر کار بود ... قرار شد تا برسه ما بریم پارک یه دور بزنیم تو تاب تاب سوار شی بهت می‌گم مامانی بریم ددر می‌گی بابا ماشین ددر می‌گم بابایی نیست بریم ددر با تأکید می گی بابا ماشین ددر می گم بابایی نیست با کالسکه بریم ددر سرت رو کج می‌کنی می‌گی بابا ددر یعنی از موضع بابا پایین نیومدی بیخیال ماشین شدی اما بابا نه   خلاصه لباس پوشیدیم بی بابایی رفتیم ددر اما بابایی بهمون رسید و توی پارک همش با باباییت تاب تاب بازی کردی و سرسره سوار شده چقدر خوشبختم که شماها رو دارم همه دنیای من شمایید   اینم آخرین عکسات آها راستی موهات ...
14 ارديبهشت 1393

روزم مبارک ... :-*

سلام مامانی خوبی روزم مبارک ... قربونت برم که زبون نداری روزم رو تبریک بگی به جاش دیشب اینقدر منو خوشحال کردی که نگو حسابی غذا خوردی و اصلاً اصلاً منو اذیت نکردی ... اینقدر که وقتی توی رختخواب کنارت خوابیدم و به کارات فکر می‌کردم از ته ته قلبم حس کردم که یک روز خوب به مامان هدیه دادی دوستت دارم یه اعتراف بکنم؟ من عاشق دختر بودم و هستم اما تو اینقدر مهربونی اینقدر مهربونی اینقدر شیرینی که شاید اگر دختر بودی اینقدر از بودنت لذت نمی‌برم همیشه گفتم خدا کنه اگر خدا چیزی به آدم می‌ده ...... از هر نوعش خوبش رو بده و فکر می‌کنم خدا شیرینترین فرزند دنیا رو بهم داده مرسی که هستی عشقم می‌خوام ب...
31 فروردين 1393

پارسا در عید نوروز 93

خوب این عکس مربوط به روز اول خونه دایی مامان هست ... سال تحویل خونه دایی سردار در بندرعباس بودیم بسی لحظات خوبی بود   روز سوم عید پارسا در هتل داریوش بندرعباس     پارسا و سفره هفت سین هتل داریوش پارسا با تعجب به مهدی نگاه می‌کنه قربون اون لبات برم من ننه     پارسا در شمال ... بله از جنوب اومدیم تهران ... دو روزی تهران بودیم به عید دیدنی و دوباره رفتیم نکا .... (اونطرف ساری) پارسا و پسر دایی کیوانش اینم زاغه مرز هست ... خیلی ساحل خوب و شیک و با امکاناتی داشت خوشم اومد حیف باد گرفت مجبور شدیم جمع کنیم برگردیم خونه این سویی شرتت رو خیلی دوست دارم .. خیلی بهت م...
25 فروردين 1393

دومین بهار زندگیت مبارک

پارسای عزیزم چقدر روزها سریع می‌گذرند و تو چه زود رشد می‌کنی دیگه نی نی نیستی ... دیگه خواسته‌هات رو به هر زبونی که شده بهم حالی می‌کنی کلمات رو دست و پا شکسته ادا می‌کنی و دل مامان بابا رو می‌بری چقدر دوست داشتنی هستی ... روز به روز هم دوست داشتنی تر می‌شی عاشقتم مامانی قشنگم تو همه زندگی من و بابایی ... همه هم و غممون شده تو هم فکر و ذکرمون آرزوها و آمالمون تویی بمون همیشه بمون که تو آرامش قلبمونی دومین بهار زندگیت مبارک عزیزکم   پارسا و قیافه گرفتناش برای دوربین بعد از حمام دااااااااااااااااغ         توی این عکس ده تا دندونات معلومه ... ه...
26 اسفند 1392

پارسا مطرب می‌شود

آخ که چقدر وقتی می‌خوابی صورت ماهت دیدنیه چقدر لذت می‌برم از نشستن و نگاه کردن به صورت ماهت ... انگاری خدا نقاشی کرده لبات چال چونه‌ات مژه‌های پرپشت و بلندت دماغ ریزه میزه‌ات وای که چقدر دوستت دارم ... دلم ضعف رفت برات مامانی قشنگم       عاشق شیطنت‌هاتم ... همیشه کنارمی توی آشپزخونه توی اتاق توی حال هر جا من باشم تو هم هستی   بره تو دلی من وقتی من توی آشپزخونه کار می‌کنم تو بکش بکش منو مجبور می‌کنی که بری روی کابینت بشینی و شیطنت کنی منم خیلی می‌ترسم خدایی ناکرده بیافتی اما دیگه چاره‌ای جز اطاعت برام نمی‌گذاری اینم یکی از شیطنت‌هات...
4 اسفند 1392

مهد کودک شقایق

پارسای مامان در مهد کودک با دوستای گلش و صد البته مربی خیلی خیلی مهربونش ... سارا جون (دست چپی) ...
19 بهمن 1392

پارسای خوش تیپ مامان

  چقده دوستت دارم مامانی همه چی رو خلاصه می گی مامان رو می‌گی ما بابا رو می‌گی با پوریا رو می‌گی پو مهدی رو می‌گی مه فقط حموم رو کامل می‌گی ... اونم می گی عموم دیشب به بابایی می‌گی بــــــــــا ... بابایی می گه جانم تو می‌گی عموم دلت می‌خواست بری حموم چقدر با نمک و خوردنی شدی ... اصلاً با اسباب بازی‌هات بازی نمی‌کنی به جاش وسایل خونه رو درب و داغون می‌کنی ... دی وی دی به فنا رفت از دست انگولک‌های جنابعالی   چند شب پیش خاله شیدا و خاله شیوا خونه ما بودن و جنابعالی باز معرکه گرفته بودی نشسته بودی تو بغل بابایی خاله شیدا می گفت بیا بغلم ... می&z...
15 دی 1392

شیر خوردنت و بزرگ شدنت

چقدر لذت بخشه شیر خوردنت چقدر لذت بخشه آروم گرفتنت تو بغل مامان چقدر آرومم می‌کنی با چشمای مهربونت وقتی نگام می‌کنی و شیر می‌خوری انگار دنیا رو بهم می‌دی و وقتی تو بغلم در حال شیر خوردن می خوابی وااااااااااااااااااااای که آخر لذت‌های دنیاست دوستت دارم مامانی لذت می‌برم از بزرگ شدنت اما حسرت هم می خورم ... یعنی بازم می‌شه داشتن یه کوچولوی شیرین مثل تو رو تجربه کرد یا این اولین و آخرین باره تا خدا چی بخواد فعلاً که هم من هم بابایی متفق القول می‌گیم: امیدواریم بتونیم از پس خوشبخت کردن تو بر بیاییم کافیه ...
26 آذر 1392