پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بره تو دلی من

مهد کودک شقایق

پارسای مامان در مهد کودک با دوستای گلش و صد البته مربی خیلی خیلی مهربونش ... سارا جون (دست چپی) ...
19 بهمن 1392

پارسای خوش تیپ مامان

  چقده دوستت دارم مامانی همه چی رو خلاصه می گی مامان رو می‌گی ما بابا رو می‌گی با پوریا رو می‌گی پو مهدی رو می‌گی مه فقط حموم رو کامل می‌گی ... اونم می گی عموم دیشب به بابایی می‌گی بــــــــــا ... بابایی می گه جانم تو می‌گی عموم دلت می‌خواست بری حموم چقدر با نمک و خوردنی شدی ... اصلاً با اسباب بازی‌هات بازی نمی‌کنی به جاش وسایل خونه رو درب و داغون می‌کنی ... دی وی دی به فنا رفت از دست انگولک‌های جنابعالی   چند شب پیش خاله شیدا و خاله شیوا خونه ما بودن و جنابعالی باز معرکه گرفته بودی نشسته بودی تو بغل بابایی خاله شیدا می گفت بیا بغلم ... می&z...
15 دی 1392

شیر خوردنت و بزرگ شدنت

چقدر لذت بخشه شیر خوردنت چقدر لذت بخشه آروم گرفتنت تو بغل مامان چقدر آرومم می‌کنی با چشمای مهربونت وقتی نگام می‌کنی و شیر می‌خوری انگار دنیا رو بهم می‌دی و وقتی تو بغلم در حال شیر خوردن می خوابی وااااااااااااااااااااای که آخر لذت‌های دنیاست دوستت دارم مامانی لذت می‌برم از بزرگ شدنت اما حسرت هم می خورم ... یعنی بازم می‌شه داشتن یه کوچولوی شیرین مثل تو رو تجربه کرد یا این اولین و آخرین باره تا خدا چی بخواد فعلاً که هم من هم بابایی متفق القول می‌گیم: امیدواریم بتونیم از پس خوشبخت کردن تو بر بیاییم کافیه ...
26 آذر 1392

پارسا و خرید کفش

دیشب رفتیم برات کفش خریدیم من و تو دوتایی   آقای فروشنده اول کفش رو کرد پات ... بعد دیدیم برات بزرگه درآورد که کوچیکترش رو بکنه پات .... زدی زیر گریه تا کفش جدید رو نکرد پات آروم نشدی از پسر صبور من بعید بود اینطور گریه‌ای !!!! کفش رو کردیم پات حالا با چشمای پر از اشک می‌خندی بعدشم کلی اصرار که راه بری هول می‌زدی که بری زمین گذاشتمت زمین و دستای کوچولوت رو گرفتم توی دست دو قدم می‌رفتی پات رو می‌آوردی بالا کفشت رو نگاه می‌کردی و باشادی به من نگاه می‌کردی اینم عکس کفشات که شب باهاش خوابیدی عزیزکم قشنگم به خاطر همه لحظه‌های شیرینی که برام می‌سازی ازت ممنونم ...
25 آبان 1392

عاشقتم مامانی

وقتی از حموم گــــــــــرم میایی بیرون و با اون صورت گل گلی شده‌ات تو حوله سفید می‌پیچی دوست دارم قورتت بدم   ...
21 آبان 1392

پارسا در شمال

22 مهر با عمو علی و عمو محمد علی رفتیم شمال و بسی خوش گذشت   جای همه جوونای فامیل کلی سبز بود     سه تایی گرفته بودنت می‌ترسیدن در بری قربون اون نیشتای بازت برم من ... که همیشه دلبری می‌کنی فسقل مامان وسط رودخونه فسقل مامان کنار دریا     روزهای خیلی خوبی بود با کلی خاطرات خوب که امیدوارم بازم تکرار بشه ...
30 مهر 1392

پارسای مامان راه می‌ره

عزیزم اولین قدم‌هات مبارک انشاءالله همیشه قدمات در راه پیشرفت باشه امیدوارم هیچ وقت قدمهات در راه شکستن دلی نباشه امیدوارم روز به روز زندگیت بهتر از دیروز باشه دیشب رفتی پیش خاله شیدا تا من و بابا بریم واسه تولد مامان نادی خرید کنیم وقتی برگشتم دیدم خاله شیدا اینقده باهات کار کرده که عرض فرش 12 متری رو خودت قدم بر می‌داشتی چشمات رو می‌بستی و دستات رو باز می‌کردی که بتونی خودت رو کنترل کنی نیافتی   چقدر خواستنی هستی چقدر دوست داشتنی   اینقدر ذوق کرده بودم و تو سینه خودم زده بودم که قفسه سینه‌ام شب درد می‌کرد   مامانی خیلی دوستت دارم خیلی زیاد ...
29 مهر 1392

پايان 14 ماهگيت مبارك

پسرم عزيزم پايان 14 ماهگيت مبارك 14 ماهه لحظه به لحظه از بودنت لذت بردم 14 ماهه ثانيه به ثانيه پلك به پلك حواسم بهت بوده و قلبم براي تو مي‌طپه دوستت دارم عزيزكم به خاطر 14 ماه زندگي شيريني كه بهم بخشيدي ازت ممنونم ...
16 مهر 1392