پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

بره تو دلی من

نفس مامان شش ماهه شد

   نفس مامان شش ماهت ديشب تموم شد الهي مامان فدات بشه كه با هر روز بزرگتر شدنت دل مامان رو بيشتر مي‌بري ديشب به افتخار پايان شش ماهگيت من و بابا و تو سه تايي جشن گرفتيم و من يه پيراشكي خوشمزه پختم ... تو هم هي دست و پا مي‌زدي و دلت مي‌خواست بخوري منم از نونش ريز ريز مي‌كردم تو دهن خوشكل و كوچولوت دنياي مامان دوستت دارم   ...
17 بهمن 1391

به دنياي خاكي خوش اومدي عزيزم

14 مرداد یه ریزه حس بد داشتم حس می‌كردم فسقلیم زودتر از موقعی كه گفتن به دنیا میاد اما رفتم اداره تا عصر هم سر كار بودم نامردا یك كلام نمی‌گفتن سختته زودتر برو تا 5 سر كار بودم 15 مرداد مشكلی برام پیش اومد تلفنی با دكترم هماهنگ كردم گفت فلان تست رو باید بدی ... آرش هم سر كار بود تا اومد و رفتیم تست دادیم حول و حوش ظهر شده بود ... شیوا بنده خدا خودش رو رسوند پرستارای اون بیمارستان می‌گفتن شكمت خیلی بزرگه وزن بچه هم كه خوبه همین الآن سزارین كن ... بخواب سزارینت كنیم گفتم نه ممنون دكترم باید دستورش رو بده خلاصه با شیوا در رفتیم از اون بیمارستانه زنگ زدم تلفنی به دكترم نتیجه رو گفتم ... گفت تاریخ زایمان رو زودتر می&zwn...
9 بهمن 1391

عکس‌های سیسمونیت

پارسای عزیزم متأسفانه نشد کل اتاقت رو بچینم و عکس بگذارم سری اول خریدهات رو خاله شیوا عکس گرفته برات می‌گذارم اینو علی الحساب داشته باش تا بتونم بقیه‌اش هم برات بگذارم               دست بابا بزرگ درد نکنه که هزینه همه خریدهات به عهده‌اش بود دست خاله شیوا و خاله شیدات هم خیلی خیلی درد نکنه که سلیقه‌اشون حــــــــــــرف نداره ...
2 مرداد 1391

به زندگی ما خوش اومدی عزیزم

سلام عزیز دل مامانی دوست نداشتم اولین نوشته‌هام برات رنگ غم داشته باشه اما چه کنم دلم و روحم کلی غم داره اینه که شاید نوشته‌های امروزمم پر از غم باشه برات از پرواز آسمونی مادر بزرگت نمی‌گم فقط از خوبی‌هاش می‌گم که یادت بمونه همیشه 4 آبان یک فرشته پرواز کرد و پیش معبودش رفت فرشته‌ای که به مهربونی و صبوری زبانزد بود فرشته‌ای که همـــــــــه دوستش داشتن و همه براش ارزش قائل بودن فرشته‌ای که ساکت بود اما سرشار از آگاهی فرشته‌ای کم گوی و گزیده گوی اگر بود مطمئناً خیلی روزایی که من و تو بهش نیاز خواهیم داشت دست رد به سینه‌امون نمی‌زد حتی اگر خودش اذیت می‌شد بگذریم کوچو...
1 مرداد 1391

بیست روز به دیدنت مونده

سلام عزیز دل مامان خوبی .... جات تنگ شده می‌دونم اما باید تحمل کنی هنوز 20 روز مونده تا بتونم تو رو توی آغوش بگیرم و نوازشت کنم پنجشنبه پیش که رفتیم برای سونو وزنت 2.700 بود و من از اینکه می‌بینم تو سالمی خیلی خوشحالم خونه هنوز تکمیل نشده در نتیجه وسایلت هم چیده نشده ... چقدر دلم می‌خواست وسایلت رو می‌چیدم چقدر دلم می‌خواست از همه‌اشون برات عکس می گذاشتم اما خوب قسمت نبود یه کوچولو صبر کنی از خودت و وسایلت همه با هم همینجا عکس می گذارم پارسای مامان دوستت دارم می دونم با اومدنت به این دنیا یه پاک کن گنده می شی واسه همه دلتنگی‌هام و همه غصه‌هام امیدوارم این همه غصه روی تو اثر نگذاشته با...
1 مرداد 1391

چشم به راهتم

سلام پارسای مامان حالت خوبه ... از لگدهات که معلومه خوبی ... خدا رو شکر تا وقتی ورجه وورجه می کنی یعنی خوبی و منم از این بابت خوشحالم اسمت رو من انتخاب کردم و بابا آرش هم تأیید کرد امیدوارم اسمت رو دوست داشته باشی بابایی اول می‌خواست اسمت رو بگذاره امیرعلی ... اما من اسم ایرانی خیلی دوست داشتم این شد که اسم ایرانی - مذهبی انتخاب شد تقریباً همه وسایلت رو قبل از عید وقتی فهمیدیم جنسیتت چیه خریداری کردیم البته و صد البته قبل از سونو می‌دونستم چون مامان بزرگت اومده بود به خواب و گفته بود که تو پسملی هستی پارسای گلم هر وقت لگد می‌زنی مامانی کلی ذوق می کنه دستش رو می‌گذاره روی شکمش و هی قربون صدقه‌ات می...
30 ارديبهشت 1391