پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

بره تو دلی من

بمون هميشه كنارم عزيزكم

جيگر مامان .... مامان فدات بشه نمي‌دوني چقده ذوق مي‌كنم وقتي دستت رو مي‌اندازي دور گردنم و حاضر نيستي ازم دور بشي چقده ذوق مي‌كنم وقتي مي‌رم تو اتاق و تو با دستاي كوچولوت دستت رو هم مياري و مي‌گي بيا بيا چقــــــــــدر شيرينه وقتي مي گم چشمت كو و تو انگشت اشاره‌ات رو مي‌گذاري روي لپت همه دنياي مني ... باعث و دليل همه شادي‌هاي مني بمون هميشه كنارم عزيزكم كه لبخندت شيريني زندگي و دستاي كوچيكت مرحم همه دلتنگي‌هاي منه دلتنگي‌هايي كه هيچ وقت تمومي نداره ... كاش مامان بزرگ بود و كوچيكترين نوه‌اش هم مي‌ديد وقتي مهدي قلندوشت مي‌كنه لذت مي‌بري ذوق مي‌كني و...
25 تير 1392

پسرم زود بزرگ نشو

پسرم زود بزرگ نشو نمیخواهم ذهن کودکانه ات را با دنیای جوانی عوض کنی. کودک باش ! بی خیال باش. با سختی روزگار دست و پنجه نرم نکن. خوش باش و کودکی کن. اما اگر بزرگ شدی! مرد باش همچون پدرت مهربان باش همچون پدرت قوي باش همچون پدرت به داشتن پدرت افتخار مي‌كنم و اميدوارم بتونم طوري تربيتت كنم كه همسرت به داشتنت افتخار كنه ...
9 تير 1392

اولين ايستادنت مبارك مامانم

فسقلي من بالاخره خودت واستادي؟؟؟ ديروز رفته بوديم موزه هفت چنار روي يك تخت نشسته بوديم كه تو يهويي دستت رو گرفتي به نرده و بدون كمك من بلند شدي واستادي ... دوستت دارم ماماني ... نمي‌دوني چقده ذوق كردم برات ...
25 خرداد 1392

روزمره‌هاي پسر گلم

لذت با تو بودن... طالقان نيمه خرداد حاضر نيستي جايي تنها بشيني حتي حاضر نيستي جلوي تلويزيون باشي و من توي آشپزخونه مي‌گذارمت توي آشپزخونه با لگني سبدي چيزي بازي مي‌كني تا من كارهام رو انجام بدم اما تو فسقلي نشستنكي خودت رو مي‌كشي جلو به كشوها مي‌رسوني خودت رو و شروع مي‌كني به بيرون ريختن وسايلاش اينجا اولين باري بود كه دستت به كشو رسيده بود و خوشحال بودي از شيطنت كودكانه‌ات     دوستت دارم عمركم دوستت دارم پسرك نازم ...
21 خرداد 1392

پارسا و بابايي و روز پدر

  عكس بالا رو روي چوب بستني واسه بابايي پازل درست كرديم .... كلي ذوق كرد با يك كيك خوشمزه و صبحانه حليم و ناهار هم سبزي پلو ماهي و شام هم پيش باباش كلي توي روز پدر بهش خوش گذشت اين پازلش   اينم كيكش   بابايي شب قبلش شب كار بود و صبح با ديدن كيك و صبحانه و تداركات ناهار كلي ذوق كرد بيشتر از اون وقتي ذوق كرد كه بلوز شلوار صدري و كمربند چرمش رو ديد خدا باباييت رو براي هر دومون نگه داره كه بودنش باعث آرامش هر دومونه ماماني هم تا 3 شب بيدار بود ... آخه بابايي شب كار بود و بايد تا بابايي سر كار بود همه كارا رو مي‌كردم ...
21 خرداد 1392

شير كوچولوي مامان

شير كوچولوي مامان قربونت برم من كه تازگيا ياد گرفتي مثل شير مي‌غري   ذوق مي‌كني مي‌غري شير مي‌خواي مي‌غري ... واي يعني اين غريدنت يه مزه‌اي مي‌ده كه نگوووووو   وقتي خاله افسر زنگ مي‌زنه مي‌گه چطوري قربون صدقه‌ات مي‌ره هااااا يعني قند تو دلم آب مي‌شه   خاله جون هميشه به تو مي‌گه آقـــــــــــــا نجيب اميدوارم لايق مادري فرشته‌اي چون تو باشم   آسموني مامان شير كوچولوي مامان دوستت دارم   ...
29 ارديبهشت 1392

بوسيدنت

  مامان فدات شه نمي‌دوني چقده لذت داره وقتي دلت مي‌خواد مامان رو ببوسي و فقط دهنت رو مي‌گذاري روي لپ مامان و مك مي‌زني حس مي‌كنم توي ابرا هستم ديروز صبح وقتي نشوندمت روي پام كه لباس بكنم تنت و بياييم مهد گفتم ماماني حالت خوبه درد نداري؟ (روز قبلش اس اس شده بودي) مظلومانه نگام كردي بعد سرت رو گذاشتي روي سينه‌ام يعني انگاري دنيا رو بهم دادي ... دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه مامان فداي چشماي مظلومت بشه قد دنيا كه سهله دنيا دنيا دوستت دارم دست دستي ياد گرفتي و دست دستي مي‌كني بابايي كلي ذوق مي‌كنه وقتي مي‌گي بابا بابا بابا بابا جمعه صبح توي طالقان فهميدم باباييت چقدر دوستت...
22 ارديبهشت 1392

جشن دوندوني 2

عزيزكم ... نفس مامان امروز 9 ماهه مي‌شي ... فداي دستاي كوچولوت بشم كه ديشب تا حالا ياد گرفتي دست دستي مي‌كني كه بابايي زودتر بياد پيشت پشت سر بابا گريه مي‌كني و دلتنگي مي‌كني براش تا حالا ازت دور نشدم ببينم براي منم دلتنگي مي كني يا نه ... اما از بغل من بغل همه مي‌ري اما از بغل باباييت هيچ جا نمي‌ري ... حتي بغل من و اما عكساي تكميلي جشن دندونيت   قربون اون اشك چشات بشم ماماني وقتي داشتن بادكنك باد مي‌كردن يكي دو تاش تركيد و تو حسابي ترسيدي و كلي بغض و گريه بميرم واسه دل كوچيكت عزيزكم       سالاد الويه   پان اسپانيا   ...
16 ارديبهشت 1392