پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بره تو دلی من

پسرم دنیا با وجودت زیباست

عید دایی محمود این مرغ عشق رو بهت هدیه داد ... و تو خیلی دوستش داری و شب‌هایی که بابا خونه نیست و شیفته تو رو سرگرم می‌کنه که کمتر غصه نبود بابا رو بخوری اگر توپک زیادی سر و صدا کنه با جدیت تمام می‌گی جوجو هیس eeeeeeeee عشق غذا دادن بهش رو داری   مامان وقتی می‌خواد توپک رو بگیره این پارچه رو می‌اندازه روش و می‌گیرتش می‌اندازتش توی قفسش ... بعد تو هم دقیقاً همین کار رو تکرار می‌کنی و اما پسری وقتی تعمیر کار می‌شه ... بابایی توی پارکینگ مشغول تعمیرات بود بعد تو هم رفتی پیشش وردستش شدی ... یک ساعت بعد بابایی این مدلی تحویلت داد همون موقع خاله شید...
1 تير 1393

سفرهای پسرم

به پابوس امام رضا رفتیم اما نمی‌دونم چرا اینبار توی حرم عکس نگرفتیم اینبار از زیارت و نماز خوندن هیچی نفهمیدم قامت می‌بستم ... تو اصرار که بغلت کنم رکوع می رفتم ... تو منو بوس می‌کردی سجده می رفتم ... می‌خواستی بیایی رو کولم سوار شی خلاصه بند و بساطی داشتیم باهات روز آخر هم که حسابی همه‌امون رو ترسوندی ... از روی صندلی اوپن افتادی روی سرامیک و من و بابا وا رفته بودیم از ترس ... اما خدا رو شکر چیز خاصی نبود فقط یه ریزه مچ پات اذیت شد که اونم با باند کرپ و اینکه همش من و بابایی بغلت کردیم حل شد این عکس رو توی قطار گرفتم ... دو تا دوست پیدا کرده بودی به اسم کیمیا و رضا و کلی با هم بازی کردین ...
11 خرداد 1393

پارسا رفته سلمونی

بهت می گم آقاهه چی کار کرد (آقای آرایشگر) موهات رو نشون می‌دی می گی پخ پخ پارسا جیگرم با عیدی‌ش عیدی امسالت سلیقه باباییت بود اینجا هم رفته بودیم عروسی مژگان دختر عمه بابایی     ...
14 ارديبهشت 1393

بابا ماشین ددر

فسقلی مامان خیلی دوستت دارم جمعه بابایی سر کار بود ... قرار شد تا برسه ما بریم پارک یه دور بزنیم تو تاب تاب سوار شی بهت می‌گم مامانی بریم ددر می‌گی بابا ماشین ددر می‌گم بابایی نیست بریم ددر با تأکید می گی بابا ماشین ددر می گم بابایی نیست با کالسکه بریم ددر سرت رو کج می‌کنی می‌گی بابا ددر یعنی از موضع بابا پایین نیومدی بیخیال ماشین شدی اما بابا نه   خلاصه لباس پوشیدیم بی بابایی رفتیم ددر اما بابایی بهمون رسید و توی پارک همش با باباییت تاب تاب بازی کردی و سرسره سوار شده چقدر خوشبختم که شماها رو دارم همه دنیای من شمایید   اینم آخرین عکسات آها راستی موهات ...
14 ارديبهشت 1393

روزم مبارک ... :-*

سلام مامانی خوبی روزم مبارک ... قربونت برم که زبون نداری روزم رو تبریک بگی به جاش دیشب اینقدر منو خوشحال کردی که نگو حسابی غذا خوردی و اصلاً اصلاً منو اذیت نکردی ... اینقدر که وقتی توی رختخواب کنارت خوابیدم و به کارات فکر می‌کردم از ته ته قلبم حس کردم که یک روز خوب به مامان هدیه دادی دوستت دارم یه اعتراف بکنم؟ من عاشق دختر بودم و هستم اما تو اینقدر مهربونی اینقدر مهربونی اینقدر شیرینی که شاید اگر دختر بودی اینقدر از بودنت لذت نمی‌برم همیشه گفتم خدا کنه اگر خدا چیزی به آدم می‌ده ...... از هر نوعش خوبش رو بده و فکر می‌کنم خدا شیرینترین فرزند دنیا رو بهم داده مرسی که هستی عشقم می‌خوام ب...
31 فروردين 1393

پارسا در عید نوروز 93

خوب این عکس مربوط به روز اول خونه دایی مامان هست ... سال تحویل خونه دایی سردار در بندرعباس بودیم بسی لحظات خوبی بود   روز سوم عید پارسا در هتل داریوش بندرعباس     پارسا و سفره هفت سین هتل داریوش پارسا با تعجب به مهدی نگاه می‌کنه قربون اون لبات برم من ننه     پارسا در شمال ... بله از جنوب اومدیم تهران ... دو روزی تهران بودیم به عید دیدنی و دوباره رفتیم نکا .... (اونطرف ساری) پارسا و پسر دایی کیوانش اینم زاغه مرز هست ... خیلی ساحل خوب و شیک و با امکاناتی داشت خوشم اومد حیف باد گرفت مجبور شدیم جمع کنیم برگردیم خونه این سویی شرتت رو خیلی دوست دارم .. خیلی بهت م...
25 فروردين 1393

دومین بهار زندگیت مبارک

پارسای عزیزم چقدر روزها سریع می‌گذرند و تو چه زود رشد می‌کنی دیگه نی نی نیستی ... دیگه خواسته‌هات رو به هر زبونی که شده بهم حالی می‌کنی کلمات رو دست و پا شکسته ادا می‌کنی و دل مامان بابا رو می‌بری چقدر دوست داشتنی هستی ... روز به روز هم دوست داشتنی تر می‌شی عاشقتم مامانی قشنگم تو همه زندگی من و بابایی ... همه هم و غممون شده تو هم فکر و ذکرمون آرزوها و آمالمون تویی بمون همیشه بمون که تو آرامش قلبمونی دومین بهار زندگیت مبارک عزیزکم   پارسا و قیافه گرفتناش برای دوربین بعد از حمام دااااااااااااااااغ         توی این عکس ده تا دندونات معلومه ... ه...
26 اسفند 1392

پارسا مطرب می‌شود

آخ که چقدر وقتی می‌خوابی صورت ماهت دیدنیه چقدر لذت می‌برم از نشستن و نگاه کردن به صورت ماهت ... انگاری خدا نقاشی کرده لبات چال چونه‌ات مژه‌های پرپشت و بلندت دماغ ریزه میزه‌ات وای که چقدر دوستت دارم ... دلم ضعف رفت برات مامانی قشنگم       عاشق شیطنت‌هاتم ... همیشه کنارمی توی آشپزخونه توی اتاق توی حال هر جا من باشم تو هم هستی   بره تو دلی من وقتی من توی آشپزخونه کار می‌کنم تو بکش بکش منو مجبور می‌کنی که بری روی کابینت بشینی و شیطنت کنی منم خیلی می‌ترسم خدایی ناکرده بیافتی اما دیگه چاره‌ای جز اطاعت برام نمی‌گذاری اینم یکی از شیطنت‌هات...
4 اسفند 1392