پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بره تو دلی من

زبان شیرین پارسای من

پارسا تازگیا سعی میکنه رو دست و پاش جای خراشیدگی یا کبودی یا ... پیدا کنه به محض اینکه پیدا میکنه با تعجب میگه مامان چی شده؟ و بعد بلافاصله خودش میگه خورده در دیوااااااار   --------------- دیشب پارسا رو با ماشینش بردم توی کوچه دور دور نون مکزیکی هم درست کردم گذاشتم تو ماشینش که ذره ذره بخوره خیالم بابت شامش راحت باشه یه آب نبات چوبی دستش بود گفتم اینو بذار همین جا (توی بشقابش) غذاتو که خوردی بعد بخورش هیچی ... دور دور کردیم بعد می‌گه مامان چایی نباتم کوووووووو منم گفتم خونه اس مامان ... اخماش رفت تو هم دو سه دقیقه بعد با خوشحالی می‌گه اینااااااااااااش ... دیدم آب نبات چوبیش رو می‌گه ... خلاص...
7 ارديبهشت 1394

پارسا به روایت تصویر در فروردین 94

امسال به سمت جنوب رفتیم با دایی محمود و خاله شیدا و بابا بزرگ شهرهای توقفمون اینطور بود رفت: تهران - یزد - بندرعباس - قشم برگشت: بندرعباس - داراب - شیراز - اصفهان - تهران و در آخر برای تعطیلات آخر رفتیم طالقان   سال تحویل ساعت 2.5 شب بود و شما بیدار   اما صبحش .... غــــــــــــش خواب   بازی با سنگ‌های کنار دریا و آب تنی و تاب و سرسره ... حسابی کیف کردی و من از این شادی تو لذت می‌بردم کاش می‌شد همیشه از زندگیت لذت ببری پسرکم       و بعد شیراز ... شهر بی مثال   باغ ارم شیراز   و بالاخره طالقان ...
31 فروردين 1394

بدون عنوان

چهارشنبه سوری بسیار خوب در کنار خاله شیدا و مهدی ساعت 8 اومدن خونمون و اصرار که بریم بیرون ... بابایی که به خاطر ترس تو ترجیح داده بود خونه بمونه لباس پوشید و با هم رفتیم دم در ... اما جنابعالی کمترین ترسی از ترقه نداشتی ... تازه پوکه های پروانه ای رو پیدا می‌کردی میاوردی میانداختی جلو خاله شیدا و می گفتی پخ !!!! بعدشم پرو پرو می‌رفتی طرف ترقه های در حال انفجار حتی از کپسولی هم نمی‌ترسیدی به شدت هم بالن آرزوها رو دوست داشتی ... تا توی آسمون می‌دیدی بقیه رو خبر می‌کردی و دعوتشون می‌کردی برای دیدن بالن های در حال پرواز ... عاشقتم مامانی ... حضورت گرما بخش زندگیمونه     ای...
27 اسفند 1393

سال نو مبارک 1394

سال نو مبارک .... اینم کارای خوشکل پارسای من که توی مهد کودک با انگشتای کوچولوش رنگ کرده عاشقتم مامانی ...
25 اسفند 1393

یک روز تعطیل مادر و پسر

اول از همه بگم فکر نکنی بابایی ما رو ول میکنه که تنهایی بریم پارک هاااااااا بابایی خدا رو شکر از جمله مردهای مسئولیت پذیره و هیچ وقت ما رو تنها نمی‌گذاره اگر هم دوتایی رفتیم پارک به این دلیل بود که بابایی داشت خونه رو نقاشی میکرد و بوی رنگ برای شما بد بود در غیر این صورت من و بابایی به هم سنجاق شدیم ... دور بودنمون از هم غیر ممکنه     لذت سرسره     قربون اون ابروهات برم من که میدیشون بالا   الا کلنگ قشنگه پسر مامان زرنگه .... الاکلنگ قشنگه پسر مامان قشنگه این شعریه که وقتی الاکلنگ سوار میشی میخونی   یعنی اگر درختا شکوفه داشت و سبز...
27 بهمن 1393

تعطیلات 22 بهمن

سفر سه روزه ما به شمال   دریاچه شورمست ... شدیداً دوست داشتی سنگ بندازی تو آب  ... دیدن قورباغه ها هم برات خیلی جالب بود   سد رجایی   این چند تا عکس هم توی خونه ازت انداختم چقدر خوبه روزایی که مال خودمی و مجبور نیستم بگذارمت مهد کودک تازگیا علاقه ای به مهد رفتن نداری و همش میگی پیش مامان بمونم و هر بار این حرفو میزنی غصه عالم میریزه تو دلم شرمنده ات هستم مامانی .... کاش میشد سر کار نرفت و هر لحظه بودن با تو رو لمس کرد عاشق صورت ماهتم نمیدونی وقتی میایی تو بغلم و سرم رو میگیری تو بغلت و لبای خوشکلت رو میچسبونی به صورتم و محکم می‌بوسیم چه لذتی می‌برم ...
27 بهمن 1393

پارسا و خرید فرش با طرح ماشین

حیفم اومد این عکسای خوشکل رو توی وبلاگت نگذارم از حمام که میایی بیرون لپات قرمزه ... یعنی عاشق دون دونای آب روی صورت ماهتم مامانی   از مهد که میگیرمت تازگیا خیلی پسر خوبی شدی خودت پیاده میایی ... امــــــــــــا یک مغازه فرش فروشی هست که پادری ای داره به شکل ماشین چند وقت بود گیر داده بودی که برات بخرم ... از اونجایی که همه خریدهامون رو با بابایی انجام میدیم ... همش بهت میگفتم با بابایی میاییم تا اینکه دیروز تصمیم گرفتم برات بخرم با توجه به اینکه بابایی وقت نمیکرد بیاد باهامون خرید ... رفتیم توی مغازه تو گیر دادی که الا و للا نه ... بنده خدا آقاهه هاج وواج مونده بود ... بعدشم گیر دادی که زنگ بزنیم به بابا .....
23 دی 1393

سفر یک روزه به شمال

قربون صورت ماهت برم که با دیدنت کلی انرژی میگیرم ... چند روز حالم خوب نبود تو خیلی غصه خوردی هی میاومدی برام بالشت میاوردی و بوسم میکردی میگفتی خوب شدی؟ اولین بار هم یک شب ازت دور بودم بیمارستان بستری شدم :( خیلی خیلی سخت بود دوری از تو برام ... با اینکه مهدی مرتب عکسات رو برام میفرستاد و آنلاین میدیدمت و خیالم راحت بود که خاله شیدا و بابا خوب بهت میرسن اما دلم برات تنگ شده بود و همش تو بیمارستان گریه میکردم   قربون اون خنده های شیرینت ... قربون اون چهارزانو نشستن هات :-*     واقعاً بابت داشتن هر دو تون تا آخر عمر سپاسگذار خدا هستم این عکس رو عمداً گرفتم ... ببین تا کجای بابا هستی ... بدو...
9 دی 1393

توصیفی از بارداری

این مطلب رو توی نت دیدم ... اما با حس من خیلی همخونی داشت ... واسه همین برات مینویسم ... میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر . میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛ نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند . انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند . جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است ... یک چیزهایی هیچ وقت عادی نم...
9 دی 1393